Bahar

فعلا موضوعی در نظر ندارم

یکی را دوست دارم

ولی افسوس او هرگز نمی داند

نگاهش می کنم شاید

بخواند از نگاه من

که او را دوست می دارم

ولی افسوس او هرگز نمی داند

به برگ گل نوشتم من

تو را دوست می دارم

ولی افسوس او گل را

به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند

به مهتاب گفتم ای مهتاب

سر راهت به کوی او

سلام من رسان و گو

تو را من دوست می دارم

ولی افسوس چون مهتاب به روی بسترش لغزید

یکی ابر سیه آمد که روی ماه تابان را بپوشانید

صبا را دیدم و گفتم صبا دستم به دامانت

بگو از من به دلدارم تو را من دوست می دارم

ولی افسوس و صد افسوس

زابر تیره برقی جست

که قاصد را میان ره بسوزانید

کنون وامانده از هر جا

دگر با خود کنم نجوا

یکی را دوست می دارم

ولی افسوس او هرگز نمی داند

 

«فریدون مشیری»

 

+نوشته شده در 26 / 6 / 1394برچسب:فریدون مشیری,ساعتتوسط Bahar | |

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد